ناناز مامان و بابا یاسمینناناز مامان و بابا یاسمین، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

یاسمین زیبای ما

بدون عنوان

خداوندا نمی دانم در این دنیای وانفسا كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم نمیدانم نمی دانم خداوندا در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد      كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم     نمی دانم خداوندا   به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم دگر سیرم خداوندا    دگر گیجم خداوندا خداوندا تو راهم ده پناهم ده امیدم ده خداوندا كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم دگر پایان پایانم همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد ...
25 اسفند 1390

بدون عنوان

شعر نوروز در زمستان/ احمد شاملو (ويژه نوروز ) سالي     نوروز بي‌چلچله بي‌بنفشه مي‌آيد، بي‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب بي گردش ِ مُرغانه‌ی رنگين بر آينه.   سالي     نوروز بي‌گندم ِ سبز و سفره مي‌آيد، بي‌پيغام ِ خموش ِ ماهي از تُنگ ِ بلور بي‌رقص ِ عفيف ِ شعله در مردنگي.   سالي     نوروز     همراه ِ...
24 اسفند 1390

نوروز

باز می آید بهار و می دمد   سبزه ها ، گل ها ز قلب سرد خاک   باز می آید بهار و می برد   رنگ غم از چهره های خوب و پاک     باز خورشید قشنگ و مهربان   دستهای گرم خود وا میکند   می نشیند گوشه ای و باز هم   کوچ سرما را تماشا می کند        برفها را در بغل جا می دهد   تا ز شرمی آتیشن آبش کند   چشمه را سیراب از چشمان برف   بید را با باد بی تابش کند       با دوچشمانی خمار آنسوی تر     می نشی...
24 اسفند 1390

بدون عنوان

رسیدی و پر از شادی و شوری                    آهای چارشنبه سوری! شنیدم با جوانان جفت و جوری                    آهای چارشنبه سوری! بساط «سرخی تــو، زردی من»                    سر هر کوی  وبرزن تو هم چون مردمــان غرق سروری                آهای چارشنبه سوری...
23 اسفند 1390

بچه که بودیم

بچه که بودیم....   بچه که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم..اکنون که بزرگ شدیم چه دلتنگیم..کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود..کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را میتوان از نگاهش خواند.. کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود..کاش قلبها در چهره ها بودن..اما اکنون اگر فریاد  هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.. دنیا را ببین.... بچه که بودیم از اسمون بارون می اومد..بزرگ که شدیم از چشم هامون... ب چه که بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن..بزرگ که شدیم هیچکی نمی بینه.. بچه که بودیم راحت دلمون نمی شکست..بزرگ که شدیم چه اسون دلمون می شکنه.. بچه که بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم..بزرگ که شدیم بعضی ها رو هی...
21 اسفند 1390