ناناز مامان و بابا یاسمینناناز مامان و بابا یاسمین، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

یاسمین زیبای ما

بدون عنوان

رسیدی و پر از شادی و شوری                    آهای چارشنبه سوری! شنیدم با جوانان جفت و جوری                    آهای چارشنبه سوری! بساط «سرخی تــو، زردی من»                    سر هر کوی  وبرزن تو هم چون مردمــان غرق سروری                آهای چارشنبه سوری...
23 اسفند 1390

بچه که بودیم

بچه که بودیم....   بچه که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم..اکنون که بزرگ شدیم چه دلتنگیم..کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود..کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را میتوان از نگاهش خواند.. کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود..کاش قلبها در چهره ها بودن..اما اکنون اگر فریاد  هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.. دنیا را ببین.... بچه که بودیم از اسمون بارون می اومد..بزرگ که شدیم از چشم هامون... ب چه که بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن..بزرگ که شدیم هیچکی نمی بینه.. بچه که بودیم راحت دلمون نمی شکست..بزرگ که شدیم چه اسون دلمون می شکنه.. بچه که بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم..بزرگ که شدیم بعضی ها رو هی...
21 اسفند 1390

خدا را شکر

خدا را شکر میکنم که تمام شب خرخر های شوهرم را میشنوم این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است خدا را شکر که مالیات میپردازم این یعنی شغل و درآمدی دارم خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم این یعنی در میان دوستانم بوده ام خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم این یعنی توان سخت کار کردن را دارم خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم این یعنی خانه ای دارم خدا را شکر که سر و صدای همسایه ها را میشنوم این یعنی گوشی برای شنیدن دارم خدا را شکر  که این همه شستنی و ات...
18 اسفند 1390

بدون عنوان

به کرم سبز بیندیش . بیش تر زندگی اش را روی زمین می گذراند ، به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است . می اندیشد : من منفورترین موجوداتم ، زشت ، کریه و محکوم به خزیدن روی زمین . اما یک روز مادر طبیعت از کرم می خواهد پیله بتند . کرم یکه می خورد ... پیش از آن هرگز پیله نساخته گمان می کند باید گور خود را بسازد و آماده مرگ شود هر چند از زندگی خود تا آن لحظه ناخشنود است ، به خدا شکوه می برد : خدایا ، درست زمانی که سرانجام به همه چیز عادت کردم ، اندک چیزی را هم که دارم از من میگیری . خود را نامیدانه در پیله حبس میکند و منتظر پایان زندگی می ماند .... چند روز بعد ... در می یابد که به پر...
14 اسفند 1390